از مرگ الویس پرسلی تا ازدواج با مایکل جکسون و جواهرات و لامبورگینی نیکلاس کیج در یک کتاب
کتاب زندگی «لیزا ماری پرسلی»، بازیگر و تک دختر خوانندهٔ معروف «الویس پرسلی» و «پریسیلا پرسلی» که در ۱۲ ژانویه سال ۲۰۲۳ در سن ۵۴ سالگی درگذشت توسط دخترش «رایلی کناف» منتشر شد.
رها رستمی: این کتاب بنا بر وصیت او و بر اساس خاطراتش نوشته و انتشار یافته است. در این کتاب ماجراهایی از روز مرگ پدرش تا زمانی که با مایکل جکسون خواننده معروف ازدواج کرده است، نوشته شده.
رایلی کناف دختر او درباره انتشار کتاب گفت: «بسیار احساسی شدم که این کتاب با جهان به اشتراک گذاشته شده چون مادرم خیلی محافظ این کتاب و خاطراتش بود.»
لیزا در این کتاب درباره خاطره روز مرگ پدرش در ۹ سالگی را این طور روایت کرده است که: «وقتی بعدازظهر در اوت سال ۱۹۷۷ از خواب بیدار شدم و حس عجیبی داشتم چیزی شبیه حس ششم به من میگفت که یک چیزی اشتباه است مثل همیشه طبق عادت به سمت اتاق پدرم دویدم و او را دیدیم که روی زمین دستشویی افتاده است.»
سپس بدن پدرش به مدت دو روز در یک تابوت باز گذاشته شده و جمعیت زیادی برای دیدنش میآمدند، طبق گفتههای لیزا او هر روز پس از رفتن جمعیت به سمت تابوت میرفته و دست پدرش را میگرفته و با جسد او حرف میزده است.
لیزا نوشته: «حتی در بزرگسالی شبهایی هست که تنها در خانه فقط آهنگهای پدرم را گوش میکنم و گوشهای مینشینم و گریه میکنم، این اندوه هنوز هم گاهی یقه من را میگیرد.»
رایلی دختر لیزا اعتقاد دارد که مادرش هیچوقت واقعاً با مرگ پدرش کنار نیامده و میگوید که در کودکی بسیار از پدربزرگش (الویس پرسیلی) عصبی بوده چرا که مادرش تا سالها و در خیلی از شبها به یاد او گریه میکرده و او این اندوه را دیده است.
مرگ پسرش بنجامین کناف اندوهی که برای همیشه ماند
بنجامین کناف دومین پسر بزرگ لیزا بوده که گرفتار اعتیاد بود در سال ۲۰۲۰ وقتی فقط ۲۷ سال داشت به زندگی خودش پایان داد. این فقدان طوری لیزا را به لرزه درآورد که او جسد پسرش را به مدت دو ماه با یخ خشک در خانهاش نگه داشت و بعد از دو ماه بالاخره راضی شد تا او را برای همیشه به خاک بسپارد.
رایلی راجع به مرگ برادرش میگوید: «بنجامین عشق زندگی مادرم بود و آن دو رابطهٔ روحی عمیقی با هم داشتند و نگهداشتن جسد به مادرم کمک کرده تا بتواند فکرهایش را مرتب کند.»
مرگ بنجامین، لیزا را از نظر سلامتی در وضعیت بدی قرارداد در حدی که رایلی در کتاب نوشته که عمیقاً باور داشته مادرش از این اندوه مرگ پسرش میمیرد.
ازدواج با مایکل جکسون در لاسوگاس؛ عشقی عمیق اما ناپایدار
لیزا اولینبار مایکل را در ۶ سالگی بهواسطهی پدرش میبیند.او سالها بعد با دنی کناف ازدواج میکند و وقتی از دنی جدا میشود پس از سالها دوباره مایکل جکسون را میبیند و این بار هر دوی آنها جاذبهٔ شدیدی به هم دیگر احساس میکنند.
لیزا گفته که تلفنی حرفزدن با مایکل برای او تبدیل به یک کار هر روز شده و شروع به بیشتر دیدن همدیگر کردند.
در یک سفره ۸ روزه به لاسوگاس مایکل و لیزا مدت زمانی طولانی را با هم وقت میگذارند، فیلم میدیدند، حرف میزدند و قدم میزدند. یک شب مایکل از لیزا درخواست ازدواج میکند و میگوید:
«نمیدونم متوجه شدی یا نه ولی من کاملاً عاشقت شدم و میخوام با هم ازدواج کنیم و خوانواده تشکیل بدیم.»
لیزا قبول کرد و این دو نفر در سال ۱۹۹۴ با هم ازدواج کردند.
اما دعواهای این زوج خیلی زود شروع شد.
اغلب دعواها راجع به مشکل اعتیاد مایکل بودند لیزا نوشته که مایکل شروع به مخفیکاری کرد و رفتارش بود، گاهی روزها غیب میشد و رفتار بدی با لیزا پیدا داشت. لیزا این رفتارها را از پدرش دیده بود و میتوانست بفهمد از کجا ناشی میشود.
رایلی میگوید که: «عشق این دو نفر بهشدت پرشور بود و من میدانم که هر دو به همدیگر اهمیت زیادی میدادند؛ اما خب چیزهای زیادی برای باختن داشتند و در نهایت رابطه آنها به بادهوا رفت.»
لیزا همچنین در این کتاب اشارهٔ بسیار مختصر به ازدواج کوتاهمدتش با نیکولاس کیج کرده است. ازدواج لیزا و نیکولاس کلاً ۱۰۸ روز طول کشید و رایلی گفته که مطمئن نیست که این دو نفر واقعاً عاشق هم بودند یا نه هرچند که لیزا ادعا میکرده بودند.
رایلی همچنین گفته: «به یاد دارم که نیکولاس هر سری با الماس و جواهرات جدیدی به دیدن مادرم میآمد و همچنین هر سری با لامبورگینیهای مختلف در رنگهای مختلف دنبال او میآمد.»
اطلاعات زیادی در کتاب راجع به رابطهٔ لیزا و مادرش پریسیلا نیست فقط اینکه رابطهٔ خوبی نداشتند لیزا نوشته: «مشخص بود که من برای مادرم یک مزاحم بیش نبودم و همیشه اطمینان داشتم که او مرا نمیخواست.»
رایلی امیدوار است که این کتاب بتواند کمک کند تا مردم با مادرش و مشکلاتش مانند فقدان، اعتیاد، و.. همزاد پنداری کنند.
همچنین او به بیبیسی گفته است: «من متوجهم که این کتاب پر از اتفاقات و حوادث ناگوار است؛ ولی امیدوارم متوجه باشید که بااینحال به نظرم ما همه زندگیهای رنگین و عجیب و دیوانهواری داشتیم و من فقط خوشحالم که میتوانم الان اینجا باشم و زندگی کنم.»
۵۷۵۷
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید